به قصد مقصدی نه چندان نزدیک طول خیابان عریضی که درختان بلندش سایبانم شده بود را می پیمودم .
از جلوی دکان های تره بار و میوه می گذشتم وانمود می کردم که تمایلی به دیدن آن ها ندارم اما سبزی و طراوت شان کششی اجتناب ناپذیر دارند بوی لیموی ترش شیراز ، ریحان و مرزه ی اهواز ، فلفل و سیر تازه و کرفس مرا آنچنان به سوی خود می کشاند که هیچ محبوبی نتوانست .
عطر خوش ترخان و پونه گیجم می کند ... هر جنسی فقط نیم کیلو اما از همه ... حسی فراتر از خرید است و در وصف نمی گنجد شاید حس یک پر ؛ سبک در فضا یا شناور در سطح دریا.
سیب های سبز و سرخ شبنم زده ، هلوهای درشت کرک دار صورتی که به سرخی می گرایند ، انگورهای زرد و سیاه که چشم هر بیننده را می نوازد و دست های یغما گران را در تصاحب آن ها بی اختیار می کند ... کاش رسیدن به آرزوها چون چنگ انداختن برذال ذالک ها بود ...
خرید همیشه دوست داشتنی است اما خرید میوه و سبزیجات حکم تفریح و تفنن را ندارد بوی شان که به مشام می رسد ؛ دم سریع و بازدم کند می شود درست مثل وقتی که نفس می گیرم و سر در آب فرو می برم تا نوک انگشت پایم را به کف استخر برسانم ( لذت فرو رفتن در عمق آب را با هیچ چیز دیگری معاوضه نمی کنم گویی آن جا زمان متوقف می شود ؛ دیگر دنیایی نیست که پای بندت کند ؛ آزاد از هر قیدی ؛ مگر نفس کشیدن .)
گاه که رها می شوم انگار سیلی در من می دَوَد، طوفان می شود، باران می بارد و بعد رنگین کمانی به وسعت همه خوشی های دنیا دلم را می لرزاند.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
پرسیدی زن بودن سخت تر است یا مادر بودن ؟
به زعم من سخت تر از انسان بودن ؛ زن بودن است.
مادر بودن که سختی ندارد باران که ببارد خواه ناخواه طراوت می بخشد چشمه که دل سنگی کوه را شکافت سرازیر می شود و تا مقصد می دود اگر راهش را ببندند باز می رود ؛ برای عبور از معابر و سدها زخم برمی دارد و دنده هایش را بین پره های توربین خرد می کند ولی می رود .
اما زن بودن سیاست می خواهد گاهی باید سخت و گاه انعطاف پذیر باشی ؛ بمانی و بپذیری ؛ بجنگی و آشتی کنی ؛ آرام باشی و بخروشی ...
بگذری ، ببخشی ، به دست آوری ، ببازی ، بسازی ، بسوزی ، بروی ، باز گردی ، ببینی ، نادیده بگیری ، بگویی ، ناگفته بگیری ، دوست بداری و بیزاری بجویی .............این همه تضاد !!
آیا می شود جمع نقیضین بود ؟
نپرس ؛ از من چیزی نپرس ...
بعضی کلمه ها دردناکند، آنقدر که پشت حنجره می مانند و به زبان نمی آیند، شاید مهم هم نباشند ولی گفتنشان دردناکست، دردی که از جدال بین گفتن و نگفتن زاده می شود و دل و زبان و چشم انسان را به درد می آورد آن وقت چشم از این درد اشکی می شود پس به ناچار کلمات را در هفت اطلسی می پیچی و در هفت صندوق تو در تو و هفت قفل می گذاری و در هفتمین آسمان پنهانش می کنی.